قسمت 12 نان لواش

....پوچ بود....نقشه همون نقشه بود....اما نه خبری از میز منشی بود...نه صندلی های سالن انتظار....و نه گلدون ها و تابلو هایی که روی دیوار بودن....به جاش جعبه های له و پوسیده شده ای روی زمین افتاده بود که ظهارا چیزی داخلشون نبود....همه جا رو خاک گرفته بود...کاغذ باطله های پاره شده ای که با باز شدن در و ایجاد کوران وسط هال ساختمون به رقص در اومده بودن....همه و همه نشون دهنده این بود که مدت هاس کسی اونجا زندگی نکرده...مغزم هنگ کرده بود....پور رضا به طرف پریز برق رفت و انگشتش رو روش کشید....لایه ی خاکی که روی انگشتش نشسته بود رو با جلو آوردن انگشتش به رخم کشید...
- پدر جان چقدر وقته که کسی اینجا زندگی نکرده؟؟؟
- اینجا اصلا سکنه نداشته....الان یک هفته هم نیست که همه ی کارای ساختمون تموم شده....می بینید که....نو سازه....البته این واحد به طَبع پایین بودنش سریع تر ساخته شد و الان یه 7 ماهی هست که ساخته شده... ولی 6 تا از واحدای بالایی پیش فروش شدن...بقیشم سپردن دست بنگاه تا آبش کنه....دو تا طبقه ی پایین هم مال خود صاحب اینجاست.
- صاحبش چه کارست؟؟؟
- کارخونه داره...
- کارخونه چی؟
- مواد غذایی...مثل خیارشور و رب گوجه و ترشی جات... البته الان یه سالی میشه رفته خارج از کشور...
- چه کشوری؟
- فکر می کنم فرانسه...
پور رضا کمی جا به جا شد و به سمت آشپز خونه رفت:
- تو این مدت کی به ایجا سرکشی می کرده...
- پسرش آقا....پسرش هر هفته دو سه بار اینجا میومد....البته اونم الان یه ماهی هست که رفته پیش پدرش....
- کی به غیر از شما کلید اینجا رو داره؟؟؟
- من دقیق نمی دونم....خود شمس....صاحب اینجا رو میگم....پسرشم که کلید همه ی واحدا رو داره.....دیگه خبر ندارم که کی به غیر از ما سه تا کلید داره...
پور رضا خم شد و داخل چند تا از جعبه ها رو نگاه انداخت...خالی بودن....این از تکونایی که جعبه ها با باد می خوردن معلوم بود...یکم فکر کردم....اگه الان اینجا باد میاد پس حتما به غیر از در ورودی باید یه راه خروجی دیگه هم باز باشه تا باد رو به جریان بندازه....به پنجره ی بزرگ سالن با اون پرده های عمودی که ظاهرش رو پوشونده بودن نگاه کردم...تکون شدیدی می خورد...به سمتش رفتم...پنجره باز بود... پیروز از اینکه یه سر نخ پیدا کردم برگشتم سمتشون...پور رضا هنوز با سرایدار مشغول بود...
- ستوان....بیاید این جارو ببینید....
- چیه؟؟؟
با هم به سمت پنجره باز رفتیم....سرایدار هم پشت سرمون می اومد...
- این پنجره بازه....
- خب...که چی؟؟؟
- خب این یعنی که یه نفر تو این خونه بوده...
سرایدار خم شده بود و دمپایی به دست داشت ریگ های توی دم پاییش رو می تکوند...
- نه دخترم...پنجره ی تمام واحدا بازه...به خاطر بوی رنگه....نقاش سفارش کرد بعد از گذاشتن حفاظ پنجره ها رو باز بذاریم که بوی رنگ زود از بین بره...
بادم خالی شد اساسی...دیگه حرفی نزدم من تو بهت بودم....به سمت اتاقی رفتم که با اون دکتر لعنتی حرف زده بودم...درش رو باز کردم...خالی خالی....خاک همه جارو گرفته بود و باز هم جعبه ها و کاغذ پاره های پوسیده....پرسیدم:
- این کاغذا چیه؟
- اینا فکر کنم واسه چسبوندن کاغذ دیواری هاست...خیر ندیده ها....همین جور ولش کردن و رفتن....
با آوردن اسم کاغذ دیواری نگام به دیوار افتاد که دو تا ضلعش کاغذ دیواری سفید با نقش و نگار سورمه ای بود و دو ضلع دیگش رنگ سورمه ای یک دست....همین بود...همین کاغذ دیواری بود....دوست داشتم داد بزنم....بگم همین جا بود...تو همین اتاق بود که اون عوضی منو تهدید کرد....مهرانم رو تهدید کرد...قسم بخورم...بگم به پیر به پیغمبر من دو ساعت پیش همین جا بودم.....میزمنشی اونجا جلوی در ورودی بود...هفت هشت تا صندلی هم اونجا گذاشته بودن که یعنی شده بود سالن انتظار....من و اون لندهور اونجا کنار یه گلدون بزرگ حُسنی یوسف نشسته بودیم.....دوست داشتم داد بزنم که وقتی من اومدم خبری از این همه خاک نبود....خبری از این کاغذ پاره ها نبود....ولی از بهت دهنم بسته بود....اصلا به کی می گفتم؟؟؟ به این ستوان هیچ کاره؟؟؟ یا به این سرایدار پیری که فلاکت از سر و روش می بارید؟؟؟ صدای پور رضا من رو به خودم آورد...
- بریم خانم بیاتی؟؟؟
با سر تایید کردم و به طرف در خروجی رفتم....ستوان هم از در خارج شد...هنوز سرایدار در رو نبسته بود که نطقم باز شد....
- ستوان به خدا همین جا بود....من خودم با همین پاهام دو ساعت پیش اومدم اینجا....
از پله ها رفتم پایین و توی پاگرد وایسادم...
- اینجا یه قاب ببر بود...یه قاب بزرگ و ظاهرا نفیس....
سرایدار جوری نگام می کرد که انگار دیوونم....سردار از سرایدار خداحافظی کرد و رو به من گفت:
- خیلی خب خانم بیاتی...این چیزا به من مربوط نمیشه...من فقط وظیفم سر زدن به اینجا بود که انجام دادم....الان برمیگردیم کلانتری و شما می تونید همه ی این چیزا رو به سرگرد بگید....
حق داشت...خودم هم می دونستم...ساکت شدم و به سمت ماشین رفتیم....
***************************
- خب... بقیش چی شد؟؟؟
- هیچی...هر چی قسم خوردم باور نکردن....فکر کردن سرکارشون گذاشتم...
- وا....یعنی چی؟
- یعنی اینکه فکر کردن دیوونم که گذاشتن بیام بیرون از اون خراب شده...وگرنه به جرم سرکار گذاری مامور قانون نگهم می داشتن...
- ای بر پدرشون لعنت...خب قانعشون می کردی؟؟؟
- چه جوری؟؟؟ منکه دستم که به جایی بند نبود...من فقط یه آدرس ازشون دارم....اونم که خالی بود...
تینا پوفی کشید:
- لعنتیا کارشون خیلی تمیزه...
- تینا من هنوز گیجم...نمی دونم داره چی به سرم میاد...اگه مهران بفهمه بدون اینکه بهش بگم رفتم همه چیو گذاشتم کف دست پلیس زندم نمی ذاره...
- حقته...دختره ی خنگ...
- خب چه کار می کردم؟؟؟
- نمی دونم....
- پس کری نخون...
تینا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- - واویلا....ببخش سهی من باید برم....مسیحا منتظرمه....اشکال نداره؟؟؟
- نه برو...مرسی که اومدی....
- خواهش می کنم...تو هم اینقدر خود خوری نکن...هیچ غلطی نمی تونن بکنن...برو خونه یکم استراحت کن رنگ و روت شده عین گچ....
- باشه...
- خداحافظ
- خدافظ...
تینا رفت و من پیش خودم فکر کردم که هیچ کس به اندازه من و مهران از عمق فاجعه خبر نداره....هیچ کس نمی تونه درک کنه که توی چه منجنابی افتادیم...مخصوصا با این گندی که من به زیبا ترین شکل ممکن بالا آوردم....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 فروردين 1394برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 20:23 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس